اي آنکه ز هجر تو نديديم رهايي

شاعر : اوحدي مراغه اي

باز آي، که دل خسته شد از بار جدايياي آنکه ز هجر تو نديديم رهايي
اين نامه نبشتم که: بخواني و بياييهر چند مرا هيچ نخواني که: بيايم
باشد که ز ناگه در وصلي بگشاييما را همه کاري به فراق تو فرو بست
تقصير چه باشد؟ چو ندانم که: کجايي؟گفتي که: ز تقصير تو بود اين همه دوري
ما را که شب و روز تو بايستي وبايياز بار غم خويش نبايست شکستن
سوگند به جان تو که: اندر دل مايياي رفته و بر سينه‌ي ما داغ نهاده
اينت نپسنديم که در عهد نياييهر چند پسند همه خلقي ز لطافت
تا بيش نپرسند که: ديوانه چرايي؟بنماي بنا معقتدانم رخ رنگين
وقتي که تو آن روي به آيينه نماييز آيينه عجب دارم آرام نمودن
سوزيست که آتش برساند به دوتايياندر دل يکتا شده‌ي اوحدي امروز